خاطرات پسرم

سفر در پیش داریم

سلام نازدارم بابایی قراره تو ماه اسفند ببرتمون یه سفر 3 نفره.ک هم حال و هوای مامانی عوض بشه هم تو اولین سفرتو تجربه کنی...یادم رفت بگم مقصد سفرم کیشه   ...
27 بهمن 1393

بازگشت به خانه

بعد از 5 ماه بخور و بخواب و از آب و گل در اومدن سپهر گلی ما 3 بهمنماه برگشتیم خونه..روزای اول سخت بود برام و تا گریه میکردی هول میکردم ولی ولی کم کمعادت کردم..خاله جونیات و شوهراشون(همکارای بابایی و خانوماشون) اومدن به دیدنت و بصرف ناهار روز جمعه17 بهمن ماه خونمون دعوت بودن خووش گدشت دورهم بویم توهم انصافا پسرگلی بودی و خیلی اذیت نکردی پ.ن بخشم که بین این دوتا پستم وقفه افتائ..باور کن تو اینقذر وقتمو پرکردی که نمیرسم و به تورسیدن برام مهم تر از کارای جانبیه..... ...
22 بهمن 1393

ختنه کردن سپهر گلی

سلام نفسم من اومدم با دوتا خبر،،،، اول اینکه بالاخره ختنه شدی،،یعنی این ختنه کردن شما شده بود کابوس هرشب من تا پوشکتو عوض میکردم و میدیدم هنوز ختنه شدی یه غمی میومد رو دلم ،تا آخرش دلو به دریا زدم و یروز صبح با مامانی رفتیم مطب دکترم که کار ختنه هم انجام میده برا ختنته،منشی توروگرفت و بردت داخل خدا میدونه به من و مامانی چی گذشت پشت در اتاق صدای گریه هات منم به گریه انداخته بود خانمایی که اونجا بودن سعی داشتن آرومم کنن ولی من عین بارون بهار اشک میریختم تا اینکه در باز شد و آوردت گفت بهش شیر بده و داروهاشم مرتب استفاده کن براش،دایی جونی مارو برده بود و برمون گردوند خونه،توی ماشین خوابت برد ولی وقتی اومدیم خونه،خونه رو گذاشتی رو سرت پو...
16 دی 1393

محمد یاسین بدنیا اومد

هنوز زوده برا دوباره پست گذاشتن فقط اومدم اینجا بنویسم برات که پسرعموجانت محمد یاسین بدنیا اومد پریروز خداروشکر آدم با شنیدن خبرای خوب انرژی میگیره خب حالا ببینیم اون یکی پسر عمو کی قراره بدنیا بیاد ،،،به شدت چشم انتظاریم زن عمو جووون بجنب ...
5 دی 1393

نامگذاری پسرم

سلام گل پسر از همون وقتی که جنسیتت مشخص شد من وبابا اسمت رو انتخاب کرده بودیم ولی توی وبلاگت نگفتم چون کفتم شاید اسمت تغییر کنه و دوست نداشتم توی وبلاگت مدام اسمت رو تغییر بدم.. بعدشم که درگیر زردیت و وزن گیریت بودم به کل یادم رفت اسمتو بگم اسم عزیز دل مامان سپهره ..خیلی اسمت رو دوس دارم مامانی..ایشاا.. دلت همیشه مثل اسمت به وسعت آسمون باشه   همه چی داره خوب پیش میره داری وزن میگیری و همچنان خونه مامان جونیم،،،،بابات قراره اربعین بیاد تا بریم خونه مادرجونی برای اولین بار،،، حسابی مواظبتم ...
15 آذر 1393

سپهر مامان زردی گرفت

سلام فندق مامان 5 آبان برای تست تیروییدت رفتیم درمانگاه وقتی برگشتیم دیدم کم کم داره علایم زردی تو صورتت مشخص میشه خیلی نگران بودم عصر از دکترت نوبت گرفتم و با مامان و بابا رفتیم مطب..دکتر که معاینت کرد گفت زردیش زیاده و همین امشب بستریش کنین..حال من دیدنی بود از همون مطب گریه کردم..اومدیم خونه وسایلت رو برذاشتم و رفتیم بیمارستان..اینقدر که گریه کردم چشام پف کرده بود توبیمارستان ازم میپرسیدن بچت چشه وقتی میگفتم زردی داره بهم میخندیدن که اینکه چیزی نیست ولی من طاقت نداشتم تو رو تو بیمارستان ببینم..بخاطر درد بخیه هام واینکه هنوز شیر نداشتم مامان گفت پیشت میمونه و منو بزور روونه خونه کردن...تاصبح فقط گریه کردم صبح برگشتم پیشت و تا عصرش پیشت...
26 آبان 1393

انتطار به پایان رسید

سلام عزیز دل مامان بالاخره دوری تموم شد و امدی پیشم نفسم ،اومدم تا وبلاگتو آپ کنم و از روزی ک بدنیا اومدی بگم بریم سراغ تعریف کردن 30 مهرماه طبق نوبتی ک برا دکتر داشتم رفتم پیش دکتر و بعد از معاینه بهم گفت که صربان قلب نی نیت خوب نمیزنه و عصر برو بیمارستان اونجا دستگاهشون میشرفته تره و اونجا نوار قلب بگیر ،خیلی نگرانت شدم مامانی همش به این فکر میکردم که یعنی چی شده منکه تکونات رو حس میکنم اومدم خونه و از حونه مامان جون زنگ زدم به بابایی و ماجرا رو گفتم و زدم زیر گریه بابا هم ارومم کرد و گفت هیچی نیست نگران نباش عزیزم ولی کو گوش شنوا عصر رفتیم بیمارستان و ازم نوار قلب گرفتن و گفتن نوار قلبت خوبه و برو خونه منم خوشحال برگشتم خونه ول...
3 آبان 1393

روزانه

سلام بهترینم.. خوبی مامان جوونی..الهی قربونت برم من ...اگه گفتی ما الآن کجاییم؟؟؟..ما الآن حدود 3هفتست که اومدیم خونه مامان جونی..اومدیم که ایشا.. تا بعد زایمان اینجا باشیم و مامان جونی هم حسابی مواظبمونه .بابات یه چند روزی پیشمون بود ولی الآن رفته و منم حسابی دلتنگشم از روزی که پست قبلی رو نوشتم3 هفته میگذره و درست روز 4 شهریور ما از اهواز کوچ کردیم ..خانوم دکتر مهربونت که اجازه سفر رو بهم داد ماهم راه افتادیم..ولی مامانی اینجا زیر نظر خانوم دکتر مد نظرمون که میخواستیم بریم خیلی ادیت شدیم چون خیلی شلوغه و بابایی دو دفعه ساعت5.5 صبح رفت واسه نوبت گرفتن تا بالاخره 12 شهریور موفق شد ..خانوم دکتر که پرونده گل پسرم رو دید گف...
24 شهريور 1393

روزانه

سلام پسر گلم  ببخشید که حسابی شرمنده ام که بعد از این همه تاخییر اومدم...هم نتمون قطع بود هم اینکه یکم مامانی بی حوصله بود آخه تو ماه رمضون که رفتم پیش دکتر گفت وزنت خیلی رفته بالا و برام یه آزمایش قند نوشت وقتی آزمایش رو دادم قندم بالا بود و کلی نگران شدیم من و بابا ..منکه از همون توی ماشین که جواب رو دیدم زدم زیر گریه باباتم فقط التماسم میکرد که تورو خدا گریه نکن برا بچه خوب نیست ولی نمیتونستم خودمو کنترل کنم مامانی خیلی لحظه بدی بود دکترمم نوبت بهم نمیداد تا دوروز بعد واسه همین همش به خودم میگفتم باید انسولین بزنم،دیابت بارداری گرفتم و ......چشمت روز بد نبینه مامانی اومدیم خونه رفتم تو اتاقت و یه عالمه گریه کردم بعدش باب...
20 مرداد 1393