روزانه

سلام بهترینم..

خوبی مامان جوونی..الهی قربونت برم من...اگه گفتی ما الآن کجاییم؟؟؟..ما الآن حدود 3هفتست که اومدیم خونه مامان جونی..اومدیم که ایشا.. تا بعد زایمان اینجا باشیم و مامان جونی هم حسابی مواظبمونه.بابات یه چند روزی پیشمون بود ولی الآن رفته و منم حسابی دلتنگشم

از روزی که پست قبلی رو نوشتم3 هفته میگذره و درست روز 4 شهریور ما از اهواز کوچ کردیم..خانوم دکتر مهربونت که اجازه سفر رو بهم داد ماهم راه افتادیم..ولی مامانی اینجا زیر نظر خانوم دکتر مد نظرمون که میخواستیم بریم خیلی ادیت شدیم چون خیلی شلوغه و بابایی دو دفعه ساعت5.5 صبح رفت واسه نوبت گرفتن تا بالاخره 12 شهریور موفق شد..خانوم دکتر که پرونده گل پسرم رو دید گفت همه چی خوبه و شما در هفته31 دوران جنینی  1کیلو و 950 گرم بودی مامان جون ونوبت بعدیمون هم برای 2 مهره..

روز پنجشنبه 13 شهریور هم با مامانی و بابایی و دایی و خاله جونت و البته بابای مهربونت رفتیم برا خرید سیسمونی عزیز دلم..وای که شیرینترین لحظه برای من همین خرید سیسمونیه..تمام سعیمو کردم که وسیله هایی که برات انتخاب میکنم قشنگ باشه ایشا.. که مبارکت باشه و به خوشی ازش استفاده کنی..عکساشو ایشا.. وقتی رفتیم خونه خودمون و سیسمونیت رو چیدم برات میذارم تو وبلاگت..دست مامان و بابایی مهربونمم درد نکنه که حسابی زحمت کشیدن و هزینش رو متحمل شدن..

قرار بود بابایی روز جمعه برگرده ولی صبح جمعه مامان بزرگ بابایی فوت کرد و بابا برگشتش رو دوروز عقب انداخت تا توی مراسم خاک سپاری  مادربزرگش شرکت کنه..خدا رحمتش کنه بزرگ خانواده بابایی به حساب میومد..

بابایی روز یکشنبه 16 شهریور تنهایی برگشت اهواز و من و تو رو تنها گذاشتخیلی نبود بابایی برا من سخته ولی خب چاره ای نیست عزیزم اونجا من و تو تا عصر تو خونه تنها بودیم و بابایی و مامان جونیت خیلی نگران بودن که یوقت خدایی نکرده اتفاقی برامون بیفته ولی الآن خیال همه راحنه و من و تو رسما داریم استراحت میکنیم..دل مامانی برات یه ذره شده عزیزم و دلم میخواد زود زود ببینمت ولی هنوز خیلی مونده و باید صبر کنم..

خب مامانی دیگه بره که حسابی پر حرفی کردم..عاشقتم پسر نازم اینو هیچوقت یادت نره