خاطرات پسرم

انتطار به پایان رسید

1393/8/3 21:3
نویسنده : مامان
37 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

سلام عزیز دل مامانبغل

بالاخره دوری تموم شد و امدی پیشم نفسم ،اومدم تا وبلاگتو آپ کنم و از روزی ک بدنیا اومدی بگم بریم سراغ تعریف کردن

30 مهرماه طبق نوبتی ک برا دکتر داشتم رفتم پیش دکتر و بعد از معاینه بهم گفت که صربان قلب نی نیت خوب نمیزنه و عصر برو بیمارستان اونجا دستگاهشون میشرفته تره و اونجا نوار قلب بگیر،خیلی نگرانت شدم مامانی همش به این فکر میکردم که یعنی چی شده منکه تکونات رو حس میکنم اومدم خونه و از حونه مامان جون زنگ زدم به بابایی و ماجرا رو گفتم و زدم زیر گریه بابا هم ارومم کرد و گفت هیچی نیست نگران نباش عزیزم ولی کو گوش شنوا عصر رفتیم بیمارستان و ازم نوار قلب گرفتن و گفتن نوار قلبت خوبه و برو خونه منم خوشحال برگشتم خونه ولی تارسیدم خونه درد دلهام شروع شد مامانم گفت بخاطر استرسه آخه هنوز ده روز مونده به زایمانت..خلاصه مامانی ساعت 3 نصف شب مامان حالش بد شد وقتی رفتیم بیمارستان گفتن نوار قلبش عادیه و چیزی نشون نمیده ولی وقتی با دکترم تماس گرفتن دکتر گفت بره خونه صبحانه بخوره و بیاد بستری بشه

دل تو دلم نبود یعنی پسرم میخواد بیاد ولی باباش هنوز نیومده هنوز ده روز مونده این فکرایی بود ک مدام از ذهنم رد میشد خلاصه مامانی اومدم خونه صبحانه خوردم وضو گرفتم و از زیر اینه قرآن رد شدم و رفتم بیمارستان وارد درب زایشگاه ک شدم با گریه از مامانم خداحافظی کردمsad to say goodbye emoticon و حتی نرسیدم ب بابات زنگ بزنم و با اس ازش خداحافظی کردم خیلی سخت بود که بابات پیشم نبود خیلی سخت....crying girl emoticonhttp://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها

 

خلاصه ساعت 8.5 بستری شدم و با آمپول فشاری ک بهم زدن دردام ساعت 1 به اوج خودش رسید ولی متاسفانه هیچ پیشرفتی در روند زایمانم ایجاد نشد خیلی لحطه های سختی بود مامان جان ولی ماماها بهم میگفتن باید تحمل کنی تا حدود ساعت 9 برای اومدن تو به این دنیا درد کشیدم پسر گلم ولی انگار قسمت نبود طبیعی زایمان کنم برا همین شب که دکتر اومد برا ویزیتم گفت باید آماده بشی برا سزارین بچت تمام تلاششو کرده و دیگه بسشه باید بدنیا بیاریمش 

ساعت 10 و نیم من حاصر و اماده بودم وقتی منو از درب زایشگاه بردن بیرون مامانی هنوز پشت در منتظرم بود زدم زیر گریهcrying emoticon ولی مامانم ارومم کرد و گفت توکلت بخدا باشه،شوهرتم خودشو رسونده و  منتظرته وقتی شنیدم باباییت هم اومده انگار ارومتر شدم چشامو بستم و زیر لب فقط ذکر میگفتم تا وارد بخش جراحی شدم خیلی میترسیدم خیلی دکتر بیهوشی اومد باهام صحبت کرد و دیگه هیچی متوجه نشدم تا لحطه ای که صدام زدن که پاشو میخوایم نی نیت روبیاریم 

وای خدا باورم نمیشد هنوز کامل به هوش نیومده بودم ولی زیر لب میگفتم بچم سالمه بچم سالمه؟؟؟پرستاره گفت اره چشماتو باز کن تا بیاریمش چشامو که باز کردم دیدم تو بخشم و مامان پیشمه،منتطر بودم تا بیارنت وقتی اوردنت و گذاشتنت تو بغلم گریم گرفته بود

پسر گلی مامان بالاخره اومده بود تو آغوش مامانیش خدایا شکرت شکر 

راستی یادم رفت بگم پسرگلم شما با وزن 3600 و قد 54 در ساعت23و 10 دقیقه اول آبانماه بدنیا اومدی....

 

1روزگی سپهر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)